دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست       روی دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است

 کاکل از بالا بلندی رتبه ای پیدا نکرد                 زلف از افتادگی لایق مشک و عنبر است

 شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند     پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است

 آهن و فولاد هر دواز یک کوره آیند برون        آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است

 نا کسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست     جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است

کره اسب از نجابت در تعاقب می رود                 کره خر از خریت پیش پیش مادر است

سعدیا عیب خودت گو مگو عیب دگران            هر که گوید عیب خود او از همه بالا تر است

شعری لطیف و زیبا از دکتر مجدالدین میرفخرایی، متخلص به گلچین گیلانی




 پا به پای کودکی هایم بیا 
 کفش هایت را به پا کن تا به تا

 قاه قاه خنده ات را ساز کن 
  باز هم با خنده ات اعجاز کن

 پا بکوب و لج کن و راضی نشو 
 با کسی جز عشق همبازی نشو
 
 بچه های کوچه را هم کن خبر 
 عاقلی را یک شب از یادت ببر
 
 خاله بازی کن به رسم کودکی 
 با همان چادر نماز پولکی
 
 طعم چای و قوری گلدارمان 
 لحظه های ناب بی تکرارمان
 
 مادری از جنس باران داشتیم 
 در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما

 قصه های هر شب مادربزرگ 
ماجرای بزبز قندی و گرگ 

 غصه هرگز فرصت جولان نداشت 
خنده های کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود 
ثروت هر بچه قدری تیله بود
 
 ای شریک نان و گردو و پنیر ! 
 همکلاسی ! باز دستم را بگیر

 مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست 
  آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
 
 حال ما را از کسی پرسیده ای؟ 
 مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
 
 حسرت پرواز داری در قفس؟ 
 می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
 
 سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟ 
 رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
 
 رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟  
آسمان باورت مهتابی است ؟
 
 هرکجایی, شعر باران را بخوان 
  ساده باش و باز هم کودک بمان
 
 باز باران با ترانه ، گریه کن ! 
 کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
 
 ای رفیق روز های گرم و سرد 
 سادگی هایم به سویم باز گرد!