در قسمتی از وصیت نامه ی استاد ابوالقاسم حالت، می خوانیم: 

بعد مرگم نه به خود زحمت بسیار دهیدنه به من برسر گور و کفن آزار دهید
نه پی گورکن و قاری و غسال رویدنه پی سنگ لحد پول به حجار دهید
به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسیکه بدان عضو بود حاجت بسیار دهید
این دو چشمان قوی را به فلان چشم چرانکه دگر خوب دو چشمش نکند کار دهید
وین زبان را که خداوند زبان بازی بودبه فلان هوچی رند از پی گفتار دهید
کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده استراست تحویل علی اصغر گچکار دهید
وین دل سنگ مرا هم که بود سنگ سیاهبه فلان سنگتراش ته بازار دهید
کلیه ام را به فلان رند عرق خوار که شدازعرق کلیه او پاک لت و پار دهید
ریه ام را به جوانی که ز دود و دم بنزدرجوانی ریه او شده بیمار دهید
جگرم را به فلان بی جگر بی غیرتکمرم را به فلان مردک زن باز دهید
چانه ام را به فلان زن که پی وراجی ستمعده ام را به فلان مرد شکمخوار دهید
گر سر سفره خورَد فاطمه بی دندان غمبه که، دندان مرا نیز به آن یار دهید
تا مگر بند به چیزی شده باشد دستشلااقل تخم مرا هم به طلبکار دهید

راست میگه؟

به جای نفرین به تاریکی شمعی روشن کنید. 

 

کنفوسیوس

قصه عادت

"ساکنان دریا پس از مدتی صدای دریا را نمی شنوند چه تلخ است قصه عادت" 

 

 

عادت کرده ام که عادت کنم؛ زندگی ام تلخ می گذرد.