نان به نرخ روز!


  کهنه رندی بود نام نامی‌اش باباکرم
گه فروتن بود و گه انبانـــه فیس و ورم

دوخت هر دم کیسه و اندوخـــت دینــار و درم
زیســـت عمــــری کامیــاب و مالدار و محـترم

چون ز عهد کودکی تا آخرین ساعت که مرد
نان به نرخ روز خورد


در جوانی مدتی لبّاده و دستار داشت
بعد تا چندی کراوات و کت و شلوار داشت

او که در اصلاح روی و موی خود اصرار داشت
دیدمش روزی که از اصلاح صورت عـار داشت

گاه مو بر رخ نهاد و گاه موی از رخ سترد
نان به نرخ روز خورد

 

آنکه در محبس به پهلوی مدرس می‌نشست
ناگهان از او بــــرید و با رضا خان داد دست

چون رضا خان جیم شدخودرابه حزب توده بست
چون ورق برگشت وحزب توده هم شد ورشکست

رفت و بردرگاه فرزند رضا خان سر سپرد
نان به نرخ روز خورد

 

در بر اهــل وفـــا رنــگ وفاکیشان گرفت
دربساط میگساران, ساغر از ایشان گرفت

چون به درویشان رسید آیین درویشان گرفـــت
گرگ با نیرنگ, جــا در جــامه میشـان گــرفت

بر گلوی گوسفندان زبون دندان فشرد
نان به نرخ روز خورد

 

گرفتاد اندر ته دریای قلزم, شد نهنگ
ور به جنگل‌های افریقا درآمد, شد پلنگ

گشت مستفرنگ, اندر محفـــل اهــل فـــرنـــگ
گـاه شــد رومی رومی گــاه شــد زنگی زنگ

گاه ترک و گاه تازی, گاه مرشد, گاه کرد
نان به نرخ روز خورد

 

گشت در هر راه نان و آب دارای رهنورد
یافت هر دم صورتی دیگر, چون طاس تخته نرد

گاه نرشد, گاه ماده, گاه زن شــد, گـــاه مـــرد
چون به دینداران رسید از باده خواری توبـه کـــرد

چون به میخواران رسید آن توبه را از یاد برد
نان به نرخ روز خورد

 

در بر بودائیان, آیین بودا را ستود
در بر زرتشتیان, زند و اوستا را ستود

چون مسیحی دید, انجیـل مسیحــا را ستـــود
چون کلیمی یافت, ده فرمان موســــا را ستـــود

چون مسلمان دید, خود را از مسلمانان شمرد
نان به نرخ روز خورد

 

مؤمنان او را یکی از مؤمنان پنداشتند
صالحان او را نکو کار و امین پنداشتند

دزدهــا او را به دزدی بی قریـــن پنـــداشتنـــد
از چه رو جمعی چنان, جمعی چنین پنداشتنـد؟

چونکه هم در زهد شهرت داشت, هم در دستبرد
نان به نرخ روز خورد

 

 ابوالقاسم حالت


باید

توی زندگیم از حقایق زیادی فرار کرده ام و به رویاهام پناه برده ام. امروز که به دور نمای گذشته ام نگاه می کنم هاله ای از ابهام و گردی از فراموشی را بر روی آن می بینم.

خودم را در جاده ای می بینم که با سرعت زمان در حال تاختنم، اما غبار مرکبم مرا در خود فرو می برد و نمی گذارد از رفتن و تاختن لذت ببرم. انگار که این من نیستم که می روم این جاده است که می رود، می دود و می تازد.

باز دوباره این جاده برام نقشه جدیدی کشیده است و  منو به جایی می برد به نام باید. تا  به حال فکر می کردم باید بروم ولی حالا می بینم تمام عمرم در باید زندگی کرده ام.

به امید روزی هستم که از این بایدها رها شم، روزی که حق انتخاب داشته باشم. امیدوارم دیر نشه و قسمتهای سبز جاده عمرم را پشت سر نگذاشته باشم.

به امید روزی که باید خود من باشد...