باید

توی زندگیم از حقایق زیادی فرار کرده ام و به رویاهام پناه برده ام. امروز که به دور نمای گذشته ام نگاه می کنم هاله ای از ابهام و گردی از فراموشی را بر روی آن می بینم.

خودم را در جاده ای می بینم که با سرعت زمان در حال تاختنم، اما غبار مرکبم مرا در خود فرو می برد و نمی گذارد از رفتن و تاختن لذت ببرم. انگار که این من نیستم که می روم این جاده است که می رود، می دود و می تازد.

باز دوباره این جاده برام نقشه جدیدی کشیده است و  منو به جایی می برد به نام باید. تا  به حال فکر می کردم باید بروم ولی حالا می بینم تمام عمرم در باید زندگی کرده ام.

به امید روزی هستم که از این بایدها رها شم، روزی که حق انتخاب داشته باشم. امیدوارم دیر نشه و قسمتهای سبز جاده عمرم را پشت سر نگذاشته باشم.

به امید روزی که باید خود من باشد...

نظرات 1 + ارسال نظر
ایران امروز سه‌شنبه 15 فروردین 1385 ساعت 10:16 ب.ظ

سلام

خوب نوشتی. گاهی وقتها دلتنگی خیلی زیاد می شود و جلوی درست نگاه کردن را می گیرد چه رسد به خوب حرکت کردن.

به حال این حس و هوا را هر فردی دارد. فقط کمی و زیادی آن فرق دارد آنچنان که گاهی خیلی زود از این مسیر عبور می کنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد